پنجره های در به در
"پنجره های در به در"، داستانی است عاشقانه و پرهیجان درباره دختر دانشمندی به نام آرسینه. او بی خبر از همه جا، دارد به یک اندیشمند صهیونیست کمک می کند تا پروژه جهانی سازی اندیشه های خطرناک صهیونیسم را پی بگیرد. اما در همین حال و هوا، سروکله روزنامه نگاری به نام بنیامین پیدا می شود که مسیر زندگی آرسینه را تغییر می دهد؛ این تغییر خطرهایی برای او به وجود می آورد تا آن جا که …
این رمان، با تحلیل اندیشه ها و آرمان های صهیونیسم، به وجه مشترک ادیان الهی می رسد که هر یک از پنجره اعتقاد خویش، موعود جهان را می طلبند. اما صهیونیسم، با انحراف از فرمان الهی، در پی ساخت موعود دست ساز خویش است …
پنجره های در به در
دیار بصیرت، جهاد و اجتهاد
خواهر
همه فکر میکنند که نسیم میوزد و میگذرد؛ اما نسیم خواهری میوزد، طراوت میبخشد و اول بر جان برادر و بعد خود خواهر مینشیند!
شاید خیلیها درک نکرده باشند؛ اما برادر من، جزئی از وجود من که نه، اصل خلقتم بود و همین هم کاری کرد با حضورم در دنیا که خوشیم، بودن او بود و ناخوشیام، لحظهای غفلت من از او! خدا من را آورده بود تا مقام خواهری را با من تعریف کند و مقابل مقام برادری حسینم، زانوی ادب بزنم که امامم بود و من خودم و خواهری را با او تعریف کردم و برادری و امامتش را به دیدۀ منّت پذیرفتم…
من نه ما
من نه ما، ماجرای دو انسان است که پله پله گام بر می دارند برای “ما” شدن! دو انسان با دو جنس مخالف، با دو دنیای متفاوت، سرشار از تفاوت و اختلاف نظر در احساسات و تجزیه و تحلیل های گوناگون از زندگی که یاد می گیرند چگونه بزرگ شدن را تجربه کنند و با کنار گذاشتنِ “من”های خود، به یک حقیقت واحد می پیوندند.
زهرا و محمد، یک زوج جوان و خوش ذوق هستند که عاقلانه، عاشق می شوند و در این مسیر عطش فراوانی را تحمل می کنند تا به پاسخ تک تک مجهولات ذهن شان دست یابند و درک و فهم شان را از مفاهیمی چون زندگی، لذت، ازدواج، عشق و محبت، تکامل بخشند.
نویسنده در این کتاب، یک زندگی را مجسم کرده است.
یک زندگی، با تمام تلخیها و شیرینیها و درسها و موفقیت هایش! اگر تلخی ها و سختی ها را نشان می دهد، راهِ بُرون رفتِ این تنگناها را نیز نشان می دهد و آرامشِ عبور از این سختی ها را به کامِ این زوج جوان می چشاند.
من نه؛ ما آخرین اثر نرجس شکوریان فرد است که توسط نشر عهد مانا، منتشر شده است.
بفرمایید بهشت
گاهی خانه ریختوپاش بود؛ علی گوشهای داشت دستهگلی به آب میداد؛ سنا و ملیکا داشتند سر معقولات و محسوسات دعوای تاریخی میکردند و محمد از سروکولم بالا میرفت و من با لبخندی گوشۀ لبم توی هپروت بودم و قلمم تندتند میدوید روی کاغذ.
کمکم دیدم دیگر خودم را در یک چاردیواری تنگ و تاریک احساس نمیکنم. احساس میکنم خانهام بهشت کوچکی است که تا حالا نمیشناختمش؛ بهشتی با فرشتههای ریز و درشت.
خواهش میکنم شما هم بفرمایید بهشت…