این کتاب به عنوان پانزدهمین کتاب مجموعه «یاران ناب» چاپ می شود که پیش از این خاطرات و اتفاقات مربوط به دیگر فرماندهان و شهدای شناخته شده دوران دفاع مقدس را در بر می گیرد.
شهیدان همت، زین الدین، باکری، خرازی، چمران، آوینی، بروجردی و … از جمله شهدایی هستند که کتاب های مختلفی درباره آن ها در قالب مجموعه «یاران ناب» به چاپ رسیده است.
کتاب(( روزگارکاوه)) کتابی است پیرامون شهید ((محمود کاوه)). در این کتاب شخصیت کاوه و شیوه زندگی او در دوران مبارزه علیه رژیم پهلوی، پیوستن به سپاه پاسداران، آموزش، حفاظت ازبیت امام، اعزام به جبهه غرب، چرایی تشکیل تیپ ویژه شهداء و عملیات های انجام شده توسط این تیپ مورد بحث قرار می گیرد.
مشاهده سبد خرید “بهشت من کنار توست” به سبد خرید شما اضافه شد.
ناموجود
یاران ناب ۱۵: من کاوه هستم
73,000 تومان
وزن | 259 گرم |
---|---|
نویسنده |
علی اکبر مزدآبادی |
تعداد صفحات |
199 |
ناشر |
یا زهرا(س) |
قطع |
رقعی |
تاریخ انتشار |
1396 |
شابک |
978-600-7594-43-8 |
شمارگان |
5000 |
نوبت چاپ |
دوم |
نوع جلد |
شومیز |
ناموجود
قابل توجه مشتریان گرامی:
احتراما به استحضار می رساند هرگونه مغایرت و مشکل در سفارشات ارسالی تا ۷۲ ساعت از زمان تحویل مرسوله قابل پیگیری و پاسخگویی می باشد.
دسته: دفاع مقدس, محصولات دیگر ناشران و فروشندگان
برچسب: انقلاب اسلامی, ایران, جنگ, دفاع مقدس, زن و خانواده, شهادت, شهید, صلح, عراق, محمود کاوه, نشر هاجر
توضیحات
.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.
محصولات مرتبط
حاج عمران: خاطرات اولین فرمانده لشکر ۲۵ کربلا، سردار حاج عبدالعلی عمران
این کتاب فاخر با محوریت خاطرات سردار حاج عبدالعلی عمرانی اولین فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا مازندران با شش سال وقت برای جمع آوری مصاحبه و تدوین برای این اثر از شخصیتی است که تیپ کربلا را به لشکر ۲۵ کربلا، ارتقاء داد.
سردارعمرانی، راوی کتاب حاج عمران در نقاط حساس دفاع مقدس، حضور داشت و یادداشت برداری از خاطرات این دوران پرحماسه را انجام داد و خاطرات خود را در این کتاب به جامعه، عرضه کرد .
خمپاره های نقلی
دار و دسته دارعلی – جلد ششم: بمب کلاغی
صباح: خاطرات صباح وطن خواه
... سرم را از پنجره خانه مان در ساختمان کوشک آوردم بیرون. مسعود پاکی با لباس بسیجی، خوشحال و سرحال سوار بر موتور آمده بود دم در. تا چشمش به افتاد، برایم دست تکان داد و گفت: خواهر صباح سلام! زود باش بیا پایین؛ اومدم دنبالت تا با خودم ببرمت پیش بقیه بچه ها.
زیر پایش پر بود از ستاره های کوچک و درخشان.آن قدر زیبا و نورانی که دلم نمی آمد چشم از رویشان بردارم. خوشحال و بی قرار از دیدن مسعود و حرفی که زده بود، بلافاصله شروع کردم به پایین آمدن از پله ها.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.