کتاب حاضر در شش فصل به بیان زندگی نامه، خاطرات و مصاحبه هایی در مورد سردار شهید ابوالفصل رفیعی می پردازد.
این رباعی را در صدر وصیت نامه اش هم نوشته است.
مکرر به من می گفت: «بعد شهادتم، این شعر را روی سنگ قبرم بنویسید:
آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند؟
فرزند و عیال و خانمان را چه کند؟
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی،
دیوانه ی تو هر دو جهان را چه کند؟»
مشاهده سبد خرید “سربلند” به سبد خرید شما اضافه شد.
مشاهده سبد خرید “سربلند” به سبد خرید شما اضافه شد.
-10%ناموجود
علقمه
9,000 تومان قیمت اصلی 9,000 تومان بود.8,100 تومانقیمت فعلی 8,100 تومان است.
وزن | 222 گرم |
---|---|
نویسنده |
سید یدالله سیدناصرالدینی |
تعداد صفحات |
156 |
ناشر |
نشر ستاره ها |
قطع |
رقعی |
نوع جلد |
جلد نرم |
شابک |
978-600-5146-30-1 |
شمارگان |
1100 |
ناموجود
قابل توجه مشتریان گرامی:
احتراما به استحضار می رساند هرگونه مغایرت و مشکل در سفارشات ارسالی تا ۷۲ ساعت از زمان تحویل مرسوله قابل پیگیری و پاسخگویی می باشد.
توضیحات
.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.
محصولات مرتبط
حاج عمران: خاطرات اولین فرمانده لشکر ۲۵ کربلا، سردار حاج عبدالعلی عمران
این کتاب فاخر با محوریت خاطرات سردار حاج عبدالعلی عمرانی اولین فرمانده لشکر ویژه ۲۵ کربلا مازندران با شش سال وقت برای جمع آوری مصاحبه و تدوین برای این اثر از شخصیتی است که تیپ کربلا را به لشکر ۲۵ کربلا، ارتقاء داد.
سردارعمرانی، راوی کتاب حاج عمران در نقاط حساس دفاع مقدس، حضور داشت و یادداشت برداری از خاطرات این دوران پرحماسه را انجام داد و خاطرات خود را در این کتاب به جامعه، عرضه کرد .
یخ در بهشت
«یخ در بهشت» دستپخت بانوانِ توانمند نویسندهای است که به بهانه داستان، راوی دفاع مقدس و زنان آن شدهاند.
یخ در بهشت روایت مادرانی است که خودشان از قهرمانی دیگران قصهها گفتهاند و حال خودشان قهرمانانی شدهاند که از آنها قصهها باید گفت. خواهران، مادران و دخترانی که سالها پیش از جنگ با تربیت رزمندگان سهم سترگی در جبههها داشتند و در حین جنگ با جانفشانی و دلسوزی، و پشت خط جبهه با صبوری و مدارا، از جنگ حماسهای به وسعت روحشان ساختند.
صباح: خاطرات صباح وطن خواه
... سرم را از پنجره خانه مان در ساختمان کوشک آوردم بیرون. مسعود پاکی با لباس بسیجی، خوشحال و سرحال سوار بر موتور آمده بود دم در. تا چشمش به افتاد، برایم دست تکان داد و گفت: خواهر صباح سلام! زود باش بیا پایین؛ اومدم دنبالت تا با خودم ببرمت پیش بقیه بچه ها.
زیر پایش پر بود از ستاره های کوچک و درخشان.آن قدر زیبا و نورانی که دلم نمی آمد چشم از رویشان بردارم. خوشحال و بی قرار از دیدن مسعود و حرفی که زده بود، بلافاصله شروع کردم به پایین آمدن از پله ها.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.