فقط همین بخش کوتاه کتاب که چند خط پایینتر تقدیمتان میکنم، برای من یک داستان کامل بود. چقدر عنوان داستان در برابر حقیقت، حقیر و کوچک و ناتوان است. کاش عنوان بهتری برای این کتابها میگذاشتند. داستان، توان کشیدن بار سنگین این معانی را ندارد. نمیدانم نویسنده محترم، همین چند خط پایین را با قصد و توجه نوشته یا او را به نوشتن این عبارتها مهمان کردهاند ولی : آرام کردن با حرف ، خدا کند ما را از هم جدا نکنند، نگاهی که میان جمعیت دنبال اوست، چشم های مظلوم آواره میان جمعیت ، سلام ، نفس عمیق، لب حوض آب ، نصفه جان شدن، اگر میتوانی بمان … اینها برای من و برای دلهایی که آمادهاند و اشکهایی که منتظر بهانه، یک روضه زینبی تمام و کمال است. با خودم میگویم شاید شاید شاید حضرت زینب سلام الله علیها هم میخواست بگوید پیش من و اهل خیمه بمان ولی …
متن کتاب:
” تا برسیم مشهد، فرید با حرفهایش آرامم کرده بود.
در حرم، خودم را چسباندم به ضریح، و با گریه گفتم:
_ یا امام رضا، برگشتیم به روستایمان، ما را از هم جدا نکنند!
بار اولی بود مشهد رفته بودم. چند ساعتی در حرم ماندم، بعد رفتم پیش فرید که در حیاط منتظرم ایستاده بود. نگاهش میان جمعیت دنبال من بود. از دور نگاه کردم به چشمهای مظلومش که آواره بود میان جمعیت. نزدیکتر شدم و سلام دادم. تا مرا دید، نفس عمیقی کشید:
_ مگه نگفتم بیا لب حوض؟ نصفهجان شدم!
…
این روزها ، دلم میخواهد فریاد بزنم و بگویم: فرید، نصفهجان شدم؛ کجایی؛ ولی نمیتوانم. خیلی وقت است دلم میخواهد بگویم: فرید، پیش من و بچههایت بمان؛ اما نمیتوانم به زبان بیاورم. بغض، راه گلویم را گرفته…”
.
.
.
لطفن شهدای مدافع حرم و همسران فداکار و فرزندان مظلوم سربلندشان را به صلواتی یا سلامی به سیدالشهداء علیه السلام مهمان کنید.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.