کتاب حاضر به معرفی شهید والامقام حسن گودرزی می پردازد و نویسنده با نقل خاطرات از اعضای خانواده و هم رزمان وی سعی دارد دین خود را نسبت به این شهید ادا کند. برخی از عناوین خاطرات عبارتند از: آخرین مقاومت، توسل به امام عصر (عج)، نجابت در رفتار، خواستگاری، برخورد با نامحرم، تیزهوشی، راه توبه، اعزام به مریوان، وفاداری، بازگشت از کردستان، آرزوی شهادت، تحصیل علم، شب زنده داری، وصیت نامه و…
در انتهای کتاب نیز چند عکس و سند رنگی ضمیمه شده است.
مشاهده سبد خرید “راض بابا (خاطرات شهیده راضیه کشاورز)” به سبد خرید شما اضافه شد.
-10%ناموجود
مجاهد بصیر: زندگینامه و خاطرات شهید حسن گودرزی
7,500 تومان قیمت اصلی 7,500 تومان بود.6,750 تومانقیمت فعلی 6,750 تومان است.
وزن | 295 گرم |
---|
ناموجود
قابل توجه مشتریان گرامی:
احتراما به استحضار می رساند هرگونه مغایرت و مشکل در سفارشات ارسالی تا ۷۲ ساعت از زمان تحویل مرسوله قابل پیگیری و پاسخگویی می باشد.
دسته: دفاع مقدس, محصولات دیگر ناشران و فروشندگان
برچسب: خاطرات, زن و خانواده, زندگینامه, شهادت, شهدا, شهید, مجاهد, نشر هاجر
توضیحات
.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.
محصولات مرتبط
اردوگاه اطفال
«اردوگاه اطفال» روایت دیگری از رنج ها و دردهای اسرای هشت سال دفاع مقدس در زندان ها و اردوگاه های عراق است؛ اما بسیار دردناک تر از روایاتی که تا به حال شنیده اید.
یوسف زاده در این کتاب به سراغ اسرای زیر بیست سال رفته است. اسرایی که در فاصله سال های ۱۳۶۲ تا ۱۳۶۴ در اردوگاه های رمادی یک و دو معروف به «اردوگاه اطفال» بوده اند.
او در نگارش این کتاب علاوه بر مشاهدات شخصی، ساعت ها با آزادگان این اردوگاه ها مصاحبه کرده است. هرچند خودش اعتراف می کند که هنوز ناگفته های زیادی از آن اردوگاه ها مانده است که نتوانسته روایت کند: «با این کتاب، تا کنون سه سال از هشت سال اسارت من و همراهانم روایت شده است. می ماند پنج سال آخر که در اردوگاه موصل دو گذشته و در یک کتاب جداگانه، اگر خدا بخواهد و عمری باقی باشد شرحش را خواهم نوشت.»
این کتاب دقیقا در نقطه ای آغاز می شود که کتاب «آن بیست و سه نفر» به پایان رسید.
چشم روشنی (سید جواد کمال از زبان همسر)
صباح: خاطرات صباح وطن خواه
... سرم را از پنجره خانه مان در ساختمان کوشک آوردم بیرون. مسعود پاکی با لباس بسیجی، خوشحال و سرحال سوار بر موتور آمده بود دم در. تا چشمش به افتاد، برایم دست تکان داد و گفت: خواهر صباح سلام! زود باش بیا پایین؛ اومدم دنبالت تا با خودم ببرمت پیش بقیه بچه ها.
زیر پایش پر بود از ستاره های کوچک و درخشان.آن قدر زیبا و نورانی که دلم نمی آمد چشم از رویشان بردارم. خوشحال و بی قرار از دیدن مسعود و حرفی که زده بود، بلافاصله شروع کردم به پایین آمدن از پله ها.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.