در بخشی از فصل قدم نو رسیده می خوانیم:
وقتی آقا برات با چای برگشت با لبخند از من پرسید: خب محسن جان چه احساسی داری؟
-خوشحالم… همه ش میترسیدم بچه دختر بشه و من دایی بشم. ولی شانس آوردم که پسر شد و عمو شدم!
همه خندیدند. وقتی دیدم توانسته ام بقیه را بخندانم، سعی کردم نطقم را ادامه دهم.
– ولی اگه الان خود داداش محمدم اینجا بود، بیشتر خوشحال بودم.
از این جمله هم همه استقبال کردند. حتی، به رغم اینکه فکر می کردم فضا را احساسی می کند، کلمه «بیشتر» لبخند بر لب ها آورد.
– ماشاء الله چه بچه فهمیده ای شده…
– ها، الان دیگه بزرگ شده د… گذشت آن زمانی که هیچی نمی فهمید.
تعریف و تمجیدها همچنان ادامه داشت. من هم که مثل خر داشتم کیف می کردم و بلبل شده بودم سعی کردم میخ آخر را بکوبم.
– اصلا احساس مکنم روح داداش محمد اینجایه و داره ما رو می بینه.
برخلاف جملات قبلی، این جمله علاوه بر اینکه موجب ترکیدن بغض همه شد، عتاب آقاجان را هم در پی داشت.
– بچه احمق… زبانت گاز بگیر! هنوز که هیچی معلوم نیست که.. من مدانم که محمد هنوز زندیه و شهید نشده… /*99586587347*/
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.