داستان «دزد و شاهزاده»، روایتی از زَرعِه یکی از ماموران عمر سعد و پسری به نام پیمان است. این مامور خشن و بیرحم با سربازان تحت فرمانش جلوی رودخانه فرات در کربلا می ایستند و نمیگذارند امام حسین و یارانش، مشکهایشان را از آب فرات پر کنند. امام او را نفرین میکند و او پس از واقعه عاشورا دچار بیماری تشنگی میشود و هرچقدر آب مینوشد عطشش برطرف نمیشود.
در کتاب دزد و شاهزاده نویسنده با الهام از این داستان زرعه را وارد دنیای امروز ما میکند تا با اسیر گرفتن پسری به نام پیمان از عصر و زمانه ما و تحفه بردنش برای ابن زیاد پولی برای درمان عطش بیپایانش به چنگ آورد. پیمان اما از چنگ زرعه میگریزد و در شهر کوفه سرگردان میشود…
برشی از کتاب دزد و شاهزاده:
در فکر فرو رفتم. یک نفر مثل من چقدر برای دیر مهم بود که آنها تا این حد تن به خطر داده و بابت نجات من ریسک کرده بودند. از دروازه کوفه که گذشتیم به چند تک درخت نخل رسیدیم. ناگهان مردی از میان درختها بیرون دوید. او سرتاپا خاک و خلی بود و نعره میزد. اسبها جا خوردند و پاکند کردند. من هم در تعجب بودم. مرد خاک و خلی جلو آمد. با دیدنش حسابی جا خوردم. او زرعه بود. همان جانی نامردی که من را به آن زمانه آورده بود.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.