زندان موصل: خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی علی اصغر رباط جزی
این کتاب خاطراتی از علی اصغر رباط جزی، اسیر آزاد ه ای که ۱۰ سال در اردوگاه های مختلف یک، دو، سه و چهار موصل بوده است را بازگو می کند که این آزاده قهرمان چه خاطراتی از تولد تا آزادی اش داشته است، شخصیت اصلی داستان علی اصغر رباط جزی شخصیت است که قبل از انقلاب اسلامی با کمک «محمود ضیاء بشر حق» از گروه منصورون وارد مبارزات سیاسی شد و به زندان می افتد پس از آزادی از زندان ساواک نیز دوباره فعالیت های سیاسی را ادامه می دهد و سال ۵۷ در حین مبارزات سیاسی مجروح می شود. با شروع جنگ نیز در حالی که فقط سه ماه از ازدواجش گذشته بود، عازم میدان نبرد شده و در اولین اعزام به عملیات محرم اسیرمی شود و سرانجام ۲۶ مرداد ۶۹ به وطن بازمی گردد.
همه سیزده سالگی ام: خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی مهدی طحانیان
کتاب «همه سیزده سالگی ام» در ۱۸ فصل به خاطرات طحانیان از زمان قبل از اعزام به جبهه تا دوران اسارت و بعد آزادی پرداخته است. نویسنده در این اثر تلاش کرده تا طحانیان ۱۳ ساله را به تصویر بکشد. در ابتدای این کتاب مشکلات این نوجوان قبل از اعزام به جبهه بیان شده است و بخش دیگر نیز به روایت مشکلاتی می پردازد که در اسارتگاه ها برای او ایجاد می شود و نیروهای رژیم بعث قصد استفاده تبلیغاتی از او را دارند. نویسنده تلاش دارد تا روایتی دست نخورده و بکر از دوران اسارت طحانیان ارائه دهد؛ بی کم و کاست، با بیان احساسات همان لحظه راوی و بدون تحلیل های فعلی او. جعفریان که در حوزه ادبیات اسارتگاهی فعالیت دارد، قصد دارد تا با نگارش چنین کتابی ضمن نشان دادن تحولات روحی و فکری یک اسیر، زندگی آن لحظه او را به تصویر بکشد؛ با همه تردیدها، ترس ها و بدون توجه به وضعیت فعلی او.
دار و دسته دارعلی – جلد ششم: بمب کلاغی
خمپاره های نقلی
باغ مادربزرگ: خاطرات بانوی کرد خان زاد مرادی محمدی
این اثر دربردارنده خاطرات خان زاد مرادی محمدی، از زنان کرد فعال در هشت سال دفاع مقدس است که با روایتی داستانی و نثری خواندنی نوشته شده است. «باغ مادربزرگ» در واقع خاطرات مادربزرگ نویسنده است که باغش در جنگ تحمیلی، پناهگاه کسانی بود که خانه و کاشانه شان را در بمباران ها از دست داده بودند. «باغ مادربزرگ» روایت جدیدی است از نقش زنان در هشت سال دفاع مقدس؛ زنانی که جنگ بر زندگی آنها آوار شد، اما از پا ننشسته و خود پناهگاه دیگران شدند.
کتاب شامل عکس های قدیمی هم هست که مخاطبان را با فرهنگ منطقه کردنشین آشنا می کند.
دو روایت از یک عکس
اکنون
صباح: خاطرات صباح وطن خواه
... سرم را از پنجره خانه مان در ساختمان کوشک آوردم بیرون. مسعود پاکی با لباس بسیجی، خوشحال و سرحال سوار بر موتور آمده بود دم در. تا چشمش به افتاد، برایم دست تکان داد و گفت: خواهر صباح سلام! زود باش بیا پایین؛ اومدم دنبالت تا با خودم ببرمت پیش بقیه بچه ها.
زیر پایش پر بود از ستاره های کوچک و درخشان.آن قدر زیبا و نورانی که دلم نمی آمد چشم از رویشان بردارم. خوشحال و بی قرار از دیدن مسعود و حرفی که زده بود، بلافاصله شروع کردم به پایین آمدن از پله ها.