فارغ از وجود مصاحبه و ثبت خاطرات کم تر شنیده شده رزمندگان، مکالمات رودرروی فرماندهان و متن مکالمه شهید همت با حاج احمد متوسلیان، متن مذاکرات و تماس های مخابراتی و بی سیمی، کتاب را جذاب و خواندنی کرده است. شیوه روایی و داستانی کتاب و قرار گرفتن اسناد در دل حوادث، مخاطب را مشتاقانه به صفحات بعد راهنمایی می کند.
«همپای صاعقه» در ۱۴ فصل تدوین شده و علاوه بر این، عکس هایی دیدنی از عملیات های مختلف در انتهای کتاب منتشر شده است. کتاب چند ویژگی دیگر هم دارد. اول آنکه در فهرست همکاران این پروژه نام دو شهید هنوز درج است. یکی شهید سعید جان بزرگی که عکس ها و خدمات لابراتواری کتاب را در دست داشته و دیگری شهید سعید سلیمانی که مدیریت طرح و نظارت پروژه را به عهده داشته است. دیگر اینکه در تحقیقات این کتاب، کار فشرده و گسترده ای صورت گرفته که یک نمونه آن گردآوری، دسته بندی، ضبط، پیاده کردن و فیش برداری پنج هزار و سیصد دقیقه نوار صوتی و مکالمات بی سیم و جلسات و مذاکرات رده های مختلف عملیاتی بوده است.
وجه تمایز اصلی کتاب با سایر کتاب های دفاع مقدس که در حوزه مستندنگاری نوشته شده اند این است که در این اثر، شهدا روایتگر اصلی قصه جنگند، نه نویسنده.
همپای صاعقه – جلد اول
395,000 تومان قیمت اصلی 395,000 تومان بود.375,250 تومانقیمت فعلی 375,250 تومان است.
وزن | 1400 گرم |
---|---|
نویسنده |
حسین بهزاد, گلعلی بابایی |
تعداد صفحات |
912 |
ناشر |
سوره مهر |
قطع |
وزیری |
نوع جلد |
جلد سخت |
شابک |
978-964-6007-14-7 |
شمارگان |
2500 |
قابل توجه مشتریان گرامی:
احتراما به استحضار می رساند هرگونه مغایرت و مشکل در سفارشات ارسالی تا ۷۲ ساعت از زمان تحویل مرسوله قابل پیگیری و پاسخگویی می باشد.
توضیحات
.فقط مشتریانی که این محصول را خریداری کرده اند و وارد سیستم شده اند میتوانند برای این محصول دیدگاه(نظر) ارسال کنند.
محصولات مرتبط
خمپاره های نقلی
از اهواز تا لولان
متولد 1344 در محله تیموری تهران، با قدی رشید و چشمانی سبز که تقلاهایش در اول سال تحصیلی 62 نتیجه داد و با قطار اعزام نیرو از ستاد پشتیبانی جنگ و آموزش و پرورش خود را به اهواز رساند و وارد گردان تخریب شد. از آن گروه اعزامی خیلی ها به گردان های دیگر رفتند یا اصلا جبهه را ترک کردند اما مصطفی ماندُ رشد کرد و یکی از ارکان گردان شد...
صباح: خاطرات صباح وطن خواه
... سرم را از پنجره خانه مان در ساختمان کوشک آوردم بیرون. مسعود پاکی با لباس بسیجی، خوشحال و سرحال سوار بر موتور آمده بود دم در. تا چشمش به افتاد، برایم دست تکان داد و گفت: خواهر صباح سلام! زود باش بیا پایین؛ اومدم دنبالت تا با خودم ببرمت پیش بقیه بچه ها.
زیر پایش پر بود از ستاره های کوچک و درخشان.آن قدر زیبا و نورانی که دلم نمی آمد چشم از رویشان بردارم. خوشحال و بی قرار از دیدن مسعود و حرفی که زده بود، بلافاصله شروع کردم به پایین آمدن از پله ها.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.