آخرهای آذر بود که آمد خوی. رفتم استقبالش. گفت میرود پسرش را ببیند. آمدیم در خانهشان. سپرد بمانم تا برگردد.
خیلی طول نکشید که برگشت. از در که آمد بیرون، پرسیدم: «علی آقا! گل پسرت را دیدی؟» گفت: «آره!» گفتم: «حالا به تو رفته یا به مادرش؟» گفت: «نمیدانم.» تعجبم را که دید ادامه داد: «من که صورتش را نگاه نکردم، فقط بغلش کردم؛ همین.» انتظار هر جملهای را داشتم، الا این. گفت: «ترسیدم نگاهش کنم، محبتش نگذارد برگردم.»
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.