در نجف سرگذشت اثیب و پسرانش را خوانده بودم؛ یعنی سه شب در زیرزمین مهمان پدر این دو جوان بوده ام. زهی عالم بی خبری! وقتی رفته بودم به زیارت پدرش، سرنوشت او را بر تابلویی خوانده بودم و حالا در عالم واقع با پسرانش روبه رو شده ام.
سری تکان می دهم، ولی نمی توانم حرفی بزنم. شگفتی من از آن دو بیشتر است. وقتی به خود می آیم که دو جوان تابوت را روی جهاز شتر بسته اند و می خواهند راه بیفتند. به سختی بلند می شوم و در کنارشان می ایستم.
پسر کوچک تر که گویی ترسیده، به چشم جاسوس نگاهم می کند. کوله پشتی ام را جابه جا می کنم و می گویم: «می دانید ما با فاصلۀ چند قرن همدیگر را می بینیم؟» آهسته زمزمه می کنم: «از زمانی که شما راه افتاده اید اتفاقات بسیاری رخ داده.»
برادر بزرگ تر با ناراحتی می گوید: «به گمانم تو جنی، و گر نه از کجا اسم پدر ما را می دانی؟»
سرم را پایین می اندازم. اشک در چشمانم حلقه می زند و می گویم: «چند روز است که من برای زیارت پسر دوست پدرتان در راهم.»
– یعنی تو هم می خواهی او را ببینی؟
اشک بر گونه هایم جاری می شود. صورتم هنوز خیس است و لب هایم ترک برداشته. با اندوه برایشان شرح می دهم که پس از دفن پدرشان بر فراز تپۀ صفا، دوست او چگونه در مسجد ضربت خورد و کشته شد. بعد از پسرانش می گویم که چگونه به شهادت رسیده اند. آن ها با ناباوری همان طور که به شترها تکیه داده اند اشک می ریزند.
– اگر راست می گویی ما را ببر تا ببینیم.
و من از زیر چشم به دو جوان مشتاق نگاه می کنم. از سویی می خواهند پیکر پدر پیرشان را به دوستش برسانند و از طرفی دوست دارند بدانند که پسر دوست پدرشان چه سرنوشتی داشته است.
با صدایی به خود می آیم.
– کمک کنید. این آقا در تب می سوزد. دارد با کسی حرف می زند. فکر کنم هذیان می گوید. /*99586587347*/
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.