معرکۀ عشق و خون مجموعهای از نُه داستان کوتاه است که به ادبیات مقاومت و پایداری میپردازد. داستانهای این مجموعه همگی در ارتباط با موضوع انقلاب، دفاع مقدس و مدافعان حرم هستند.
برشی از کتاب:
*چقدر خوب دل شکستن را بلدی حبیب! چقدر خوب! بشکن! باز هم دل زینت را بشکن! هزار هزار بار بشکن! اما زینت روی کارتن جانش اتیکت زده است «این دل شکستنی نیست!» یعنی کسی جرئتش را ندارد دلی را که به دل حبیب بسته شده، بشکند. آنوقت تو میخواهی دلم را بشکنی؟
حبیب من! اگر حبیب دلم بداند دلم را شکستهای جلویت را میگیرد. نمیگذارد پر بکشی. نمیگذارد دنبال حوریها راه بیفتی و برایشان چشم و ابرو بیایی. این چشمها فقط برای من است. برای من است که باید باز شود و از عمق نگاهش فریاد بزند: «منتظرتم زینت. اونقدر منتظرت میمونم تا بیایی.»
* در داستان فیروزههای خردلی آمده است: «دختر هر چقدر به ذهنش فشار آورد تا مرد خوشتیپی را که شبانه به آپارتمانش پا گذاشته بود، بشناسد، چیزی به یادش نیامد. داروها حسابی منگش میکرد، شاید هنوز منگی قرصها دست از سرش برنداشته بود و خیال میکرد مردی دیده است. اما ناگهان یادش افتاد هنوز قرصش را نخورده، شاید هم خورده بود و یادش نبود. شاید هم داشت کابوس میدید از همان کابوسهای همیشگی که در میان آوار و دود غلیظی گیر افتاده بود و داشت خفه میشد. همه میخواستند کمکش کنند، اما هیچکس جلو نمیآمد تا کمکی بکند.
– من یه دوستم.
دختر ناگهان به خودش آمد. ملافه را بیشتر به تنش پیچید و عصبی خندید.
– دوست! تو چه دوستی هستی که تا حالا ندیدمت؟
مرد با دلخوری ابرو درهم کشید و روی یکی از دو صندلی کنار میز نشست و پرسید: «واقعاً یادت نمیآید روژان؟ ما چند بار همدیگه رو دیدیم؟» دختر هنوز گیج بود. یک آن فکر کرد حتماً خواب است و دارد خواب میبیند. اما قیافة مرد شبیه خواب نبود. تا آنموقع مردی به آن زیبایی به خوابش نیامده بود.» /*99586587347*/
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.