مسافر آگوست: زندگی نامه داستانی رزمنده شیردل لشکر زینبیون، شهید سید حشمت علی شاه

… دختر خوبی را برایم نشان کرده بودند. حنا که می گذاشتند کف دست هایمان خنده از صورتش محو نمی شد. کوچه های محله را که قدم می زدیم، خواهرا نقل و سکه می پاشیدند و هلهله می کردند. همه ی آن هایی که دوستشان داشتم در عروسی ام حاضر بودند جز حشمت علی.
دلم برای بابا گفتن هایش تنگ شده بود. شیطنت هایش و خنده های گاه و بی گاه اش، حتی سکوت بی دلیلش که مدم یک نفر باید آن را می شکست، اسباب دلتنگی ام را در پاکستان ردیف کرده بود. هیچ فکر نمی کردم در وطن خودم، دلم برای یک خاک غریبه تکان تکان بخورد. اما حقیقت این است که آنجا خاک غریبه ای نبود. علی را داشت معصومه را داشت. و من خوب می دانستم این که آدم یک جفت چشم منتظر در خاکی غریب داشته باشد چقدر به آدم احساس وطن را می دهد. ..