فرشته گفت: «میخوام یه چیزی بهت بگم؛ یادته که راجع به آقای شهریاری و پیشنهاد ازدواج برای ایشون صحبت کردیم.» گفتم: «آره، چطور مگه؟» گفت: «آقای شهریاری به من گفتن که این پیشنهاد رو به خودت بدم.» سرم داغ شد. دعوایش کردم که «معلوم هست چی میگی؟! تو که منو میشناختی، چطور قبول کردی؟» فرشته دختر شوخ و شنگی بود. زد زیر خنده و ریسه رفت. گفت: «به من چه؟ دکتر این پیغام رو داده، من فقط پیغامرسونم.»
این کتاب توسط انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده است.