رادیو سنه: خاطرات بهروز خیریه

میخواهم به داخل باغ قدم بگذارم که غباری از آسمان جلوی دیدگانم را میگیرد، چیزی محکم میخورد توی سرم و ناگهان از خواب میپرم. بالشتم حسابی خیس شده، قلبم همچنان مثل تلمبهی آب میزند، ته گلویم میسوزد، چشمهایم تار میبینند و سیاهی میرود. دست بر قلبم میگذارم و اطرافم را میپایم. نور ضعیف ماه از پنجره اتاق به صورتم پاشیده شده. ستارهها سوسوزنان در دل آسمان میدرخشند، به هر سختی شده در رختخواب مینشینم، دستانم میلرزد، اشک از گوشهی چشمانم سرازیر میشود، عطر آشنایی به مشامم میخورد که نه بوی گوشت سوخه، عطر تن مادرم است.
اين كتاب توسط انتشارات سوره مهر به چاپ رسيده است.