انتشار دل نوشته های برگزیدگان مسابقه#بانوان_زینبی به مناسبت هفته دفاع مقدس

به گزارش روابط عمومی مرکز نشر هاجر،دل نوشته های برگزیدگان مسابقه دل نوشته با محوریت #بانوان_زینبی به مناسبت هفته دفاع مقدس منتشر گردید.
این مسابقه بنابر منویات مقام معظم رهبری به منظور زنده نگهداشتن یاد و خاطره بانوان شهیده و تأثیرگذار انقلابی توسط مرکز فناوری اطلاعات مرکز مدیریت حوزه های علمیه خواهران با همکاری مرکز نشر هاجر مسابقه دل نوشته هایی با محوریت#بانوان_زینبی خطاب به یکی از شخصیت های تأثیر گذار کتب دختر شینا، دا ، قصه مهتاب، راز درخت کاج، خانم کارکوب، فرنگیس ، خاطرات مرضیه حدیدچی، پوتین های مریم، ساجی، من زنده ام برگزار شد و در تاریخ ۴ شهریورماه مصادف با اربعین حسینی به اتمام رسید.
چهار دل نوشته را به عنوان آثار برتر برگزیدند که مریم سادات موسوی خواه ازاستان فارس دل نوشته کتاب دا، فاطمه تیرانداز ازاستان کرمانشاه و نسرین حاجی حسنی ازاستان سمنان ، زهراخانی ازاستان تهران دل نوشته کتاب دختر شینا به عنوان برگزیده انتخاب و به مناسبت هفته دفاع مقدس دل نوشته های برگزیدگان منتشر شد.
اولین باری که دختر شینا،دیدمت،دستم را گرفتی بردی. در تک تک حروف کتاب فرو میبردی.غرق میشدم. سر بر میآوردم کنارت ایستاده بودم. از پشت برگهای کاهی کتاب نگاهت میکردم. چقدر با تو خندیدم از لحظه آشنا خواستگاری، کادوی همسرت و ازدواج. مادرم در این خندهها شریکم بود. مادر که شدی شیرینی خاطرات مادرانه زیر زبانم آمد، زیباترین لحظههای زندگیام. دلتنگیهایت از جمله جمله کتاب درون پوستم نفوذ میکرد. و من ناتوان از مقابله با این نفوذ درد. طولی نکشید که بوی جدایی به مشامم رسید. داخل آشپزخانه به کابینت تکیه داده بودم. من زودتر از تو فراق را فهمیدم و مانند ابر بهاری گریه میکردم اما این بار تنها. تنگ در آغوشت کشیده بودم اشک می ریختم. دست بر سر بچهها میکشیدم. آنها که هنوز نه پدر را خوب میفهمیدند، نه رفتنش را. با کودکانت چه میکردی وقتی بهانه پدر را داشتند؟ حتما برایشان از رشادت پدر میگفتی. از جنگیدنش. تا برق افتخار در چشمانشان میدرخشید. برایشان پدر بودی و زینب وار حافظ پیام کربلای ایران. و چه زیبا تمام شد داستان دخترشینا. با رسیدن و پایان جدایی.
کتاب را که بستم زندگی کنارت را شروع کردم.
چهقدر شببه بودی به زنان آشنا و چهقدر ناآشنا، شگفتانگیز، پرتلاش، ساده و صمیمی.
برای همه قدمت خیر بود.
زندگیت همراه رنج بود؛ رنجی متعالی که روحت را وسیع میکرد و دروازههای عالم ملکوت را برایت میگشود.
تو مجاهد و مبارز بودی؛ همراه سردار و پس از او.
سردار سرو قامت سپیدروی صبور؛ قدم خیر جان!
بزرگراهی که پیش رویم گشودی شاهراه موفقیت یک انسان است؛ نه فقط یک زن.
چه نیکو اسوهای برای دخترکان امروز!
اری؛ میشود در سن کم ازدواج کرد، فرزنددار شد، در غربت زیست و در همه راه پیشرفت کرد و بالنده شد.
تنهایی بار یک زندگی را بر دوش کشید، نهراسید و مبارزه کرد.
کاش با صداقت و لحن نرمت از خالصانههایت با معبود میگفتی.
کاش پس از 22 سالگیت را برای ما میگفتی لحظههایی که همسرت نبود اما عشق به او و راهش و خدایش مستحکم تر از قبل بود؛ از رنج تنهایی، از اندوه عشق، از التهاب بی پناهی یک زن جوان 5 فرزنده.
کاش میگفتی که بار صبر عشق را چطور تحمل کردی، چگونه فرزندانت را با فراق پدر خو دادی، با شبهای تبدارشان چه کردی، با روزهای مدرسهشان، با زخمزبان بدگویان.
تو انقدر سلیم نفس بودی که حتی نخواستی از شهرت دنیا اندک بهرهای ببری.
میدانم طاقت دوریت تمام شده بود؛ اما کاش میماندی و باز هم میگفتی از نشدنیهایی که با توکل و خلوصت؛ شدنی شد.
واپسین رسالتت اوای رسای زنان همسر شهید بود.
در گمنامی زیستی و بار سفر بستی.
سفرت بخیر اما به شکوفهها به باران برسان سلام ما را
فریادم به آسمان بلند شد، فراخواندمش. با ناز به جلوی در اتاق آمد و با لحنی آرام گفت:(بفرمایید).
کوره داغ وجودم با تندی گفت:(این کتاب چیست؟)، دوباره به نرمی گفت: (ممنون بابت کتاب، میخواستم تشکر کنم، فراموش کردم و بر روی میز گذاشتم.)
انگار نه انگار، متوجه لحن تند و فریاد من نشده بود. صدایم را قدری صاف کردم و قاطعه تر گفتم: (هزاران بار گفته بودم، جان من و کتاب هایم یکی است، آنها را به احدی امانت نمی دهم ولی بدین شرط به تو می سپارم تا مرتب تحویل دهی! و گوش زد کردم حتی در موقع خواندن وسط کتاب را نباید فشار دهی تا لانخورد.–در حالی که جنس صفحاتش را نشانش می دادم– ادامه دادم که این کتاب را که هم مخصوص از کاغذ بالکی خریدم، این چه گونه مراقب بودن است.) با نگاهی میخکوب گفت: (مراقب بوده ام!!)
با شنیدن این جمله که انکار ماحصل اتفاق بود، باید وارد عمل می شدم. صفحات نم زده کتاب را نشانش دادم، گفتم: ( مراقب بودی؟ مگر قرارمان نبود وقتی که نمیخواندی یا می خواستی چیزی میل بفرمایید(!) کتاب را ببندید، این ها را که همسایه مان نریخته است؟) زیرچشمی نگاهم میکرد و گفت: (انجا را میگویی.) من که نطقم به آواز در آمده بود، با همان لحن به گوشه ی جلدش اشاره کردم و گفتم 🙁 و این تاخوردگی جلد خود به خود امده است!). همچنان با سکوت به حرفاهایم گوش میداد، و در انتها که از خودم مطمئن بودم که تمام حق به جانب من است ضربه اخر را زدم:( دیگر از من کتاب به امانت نخواه. تو امانت دار خوبی نیستی.)
حال که به امانتداریش بر خورده بود، غرور نوجوانی اش صدایش را شگفت و اهسته گفت: (من خیلی مراقب بودم، کتاب رنگ زمین را هم ندیده است، ولی در یک شب در هنگام خواندن اشکهایم سرازیر شد و ناخوداگاه بدون اراده بر روی ان ریخت)،با شنیدن این جملات آب یخ بر کوره اشفته ی وجودم ریخت، ولی سعی کردم کم نیاورم و گفتم:(حالا این عیبی ندارد ولی چرا جلدش تا خورده؟) دوباره ادامه داد:(در شبی انچنان با شینا ارتباط برقرار کردم و غرق در مطالعه میشوم تا اینکه از فرط خواب الودگی از دستانم خود به خود می افتد و متوجه نمی شوم و کار جلدش ساخته می شود).
قلبم لرزیدم و ارتعاشش، ندای درونی را برانگیخت و به پیش قدم خیر برد و با او به هم صحبتی نشست: (قدم خیر جان، چقدر قدمت خیر است. قدرت نفوذ در قلب یک نوجوان را چگونه به دست آورده ای؟ چگونه با یک نوجوان 13 ساله که فقط با دوستانش جور و دمخور است، ارتباط برقرار کردی؟ قبلا هم به مراتب شنیده بودم که با نوجوانان توانسته ای ارتباط برقرار کنی ولی این گونه حس نکرده بودم. اری، دقیق که می شوم یادم می آید که این کتاب را زمانی خریدم که دیدم نوجوانی عاشقش بود)
حال گویا قدم خیر در گوشم پاسخ سوالاتم را زمزمه می کند:( تو در خرید به ظاهرش توجه کردی، و جنس کاغذش در نظرت اهمیت داشت، ولی من باطن کتاب را که در بطن زندگیم رقم زده بودم، سرشتم. در باطنش صبر و ایمان را زمزمه کردم. صبر را با جملات اموختن که ثمره ای جز حفظ کردن ندارد، صبر را من در عمل می اموزم و آن را آویزه گوششان می کنم تا گوششان صبر را هر روز در قلبشان بدمد و فراموشش نکنند، و بدانند که با فریاد برای حل مشکلات اقدام نکنند، و افزود ایمان ارکانی دارد و مسلمان بودن با جملات در قلب حک نمیشود، من با منشم،جوانه اش را در قلبشان میکارم.)
حال با موجی از شرمندگی که در چشمانم غوطه ور است نگاهش میکنم، پیشانیش را به نشانه ی عذر خواهی بوسه می زنم ولی او گویا اصلا ناراحت نیست و این صبری است که قدم خیر به او هدیه داده است. باید از ته جان گفت :(قدمت خیر است قدم خیر جان.)
کتاب را آرام بر روی میز میگذارم، توجه ام را پشت کتاب به خود جلب می کند، یادداشتی است از مقام معظم رهبری:(رحمت خدا بر این بانوی صبور و با ایمان…).
《یعنی میشه همهی اینا کابوسهای وحشتناک یه خواب طولانی باشه؟》زهرا جان چقدر واقعیت دردآور بود که دلت میخواست تمام آنچه دیدی فقط کابوس یک خواب طولانی باشد؟ یک سال بعد از پایان جنگ بهدنیا آمدم و به جز موارد اندکی چیز زیادی دربارهی آن نمیدانستم. با خواندن کتابهایی در مورد شما شیرزنان عفیف کشورم، چشمانم باز شد. انتظار داشتم قصهی زندگیت شبیه کتابهای دیگر باشد، اما نبود. اصلا همین جنتآباد خودش به اندازهی کافی متمایز هست، چه رسد به اینکه دختر جوان 17 سالهای در آن کار کند! راستش را بخواهی هیچ وقت به کفن و دفن شهدای جنگ حتی فکر هم نکرده بودم. سرهای متلاشی، چشمهای از حدقه بیرون زده، شیر، خشک شده کنار دهان شیرخوارگان شهید، بدنهای غیر قابل شناسایی، مغزهای پاشیده، دیدم را عوض کرد. حالا میفهمم که یک سرو خرامان هم درون بقچهای جا میگیرد! میفهمم اندازهی قبر هرکس به اندازهی طول و عرض قامتش نیست. صدای غرش هواپیماها دیگر برایم خوشایند نیست. فکر میکنم هر سایهای از آسمان چقدر میتواند ترسناک باشد. من هم تجربهی از دست دادن پدر را دارم. هنوز یکسال از رفتنش نگذشته است. سه روز قبل از رفتنش به خانهام آمد و قبل از رفتنش، در آستانهی در ایستاد، دستش را به در گرفت و گفت:《غصه نخور بابا! خدا بزرگه》 این آخرین تصویر از پدرم است که قابش کردم و به دیوار دلم آویختم. قاب آخر تو ولی چقدر متفاوت است، من نخواستم قاب آخرم را با هیچ تصویر دیگری عوض کنم؛ چه شجاعانه و زینبانه پدرت را به دست خاک سپردی! پدرت هم میدانست سرشت صبور و آرامت را که دا و بچهها را به تو سپرد.
شهرها هم عاشق میشوند، شهرها هم اسیر میشوند و جانباز میشوند! مثل خرمشهر، مثل آبادان.
زهراسادات عزیزم، این روزها غزه در آتش و خون جان میدهد و همهی جهان به انتظار نفس آخرش هستند. سیده خانوم دعا کن برای بچههای مظلوم این دیار، برای شهدای بیکفن، برای بیآبی، برای گریههای کودکان گرسنه.